یکی از وزرا، نزد ذوالنون مصری رفت و از او دعایی خواست.
ذوالنون گفت وزیر را مسئله چیست؟
گفت روز و شب در خدمت سلطان مشغولم.
هر روز امید آن دارم که خیری از او به من رسد و در همان حال ترسانم که مبادا خشم گیرد و مرا عقوبت دهد.
ذوالنون گریست.
وزیر گفت شیخ را چه شد که از شنیدن این سخن، گریه آغازید؟
ذوالنون گفت اگر من هم خدای عزوجل را چنان می پرستیدم که تو سلطان را، اکنون از شمار صدیقان بودم.
یعنی خدا را باید چنان پرستید که همواره از او در خوف و رجا بود و این از بندگان ساخته نیست، زیرا برخی در خوف اند فقط و برخی بر امیدند فقط.