کُنجی برای تراوشات ذهن این جانب...

  • ۰
  • ۰

حسن 6 ماه پیش برام یکی دیگه از خواب هاش رو تعریف کرد و گفت:
خواب دیدم شدم نگهبان درباری که پادشاهش مریضی سخت و عجیبی گرفته.
پادشاه گفته بود: هر کس من رو بتونه معالجه بکنه نصف دارایی هام رو بهش میدم!
بعد از اینکه این خبر بین اطبای کشور پیچید، خیلی از پزشکان برای درمان پادشاه اومدن و راهی پیشنهاد کردن ولی...
تا اینکه یک بار مردِ پیر و باتجربه ای که بهش نمیومد دکتر باشه یه راه عجیب پیشنهاد کرد و گفت: یادم میاید که سالیان دور یک بار این اتفاق برای یک پادشاه افتاد و وقتی پیراهن یک مرد خوشبخت رو به تن کرد خوب شد!
پادشاه به ما سربازان دستور داد که دنبال یک فرد خوشبخت بگردیم و پیراهنش رو برای شاه ببریم.
هر کدام از ما به نقطه ای رفتیم و مشغول گشتن شدیم اما نتونستیم انسان خوشبختی رو پیدا کنیم! حتی یک نفر هم نبود که از زندگیش راضی باشه؛ اونی که ثروت داشت، بیمار بود، اونی که سالم بود، فقیر بود، کسی که هم ثروتمند بود هم سالم، زن و فرزند بدی داشت و... . خلاصه هر کس به دلیلی از زندگی خودش ناراضی بود.
بالاخره من که چند هفته ای بود مشغول پیدا کردن انسان خوشبخت بودم اتفاقی از کنار خونه ای رد می شدم که شنیدم یک نفر می گفت: خدا رو شکر کارم رو تموم کردم و تونستم خودم رو سیر کنم و الآن هم می تونم راحت بخوابم. دیگه چی میخوام؟!
من که خیلی خوشحال شده بودم به سرعت وارد خونه شدم تا مرد رو ببینم و پیراهنش رو برای شاه ببرم.
اما با صحنه جالبی رو به رو شدم:
اون مرد خوشبخت انقدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!

 

  • ــ حسان ــ
  • ۰
  • ۰

فکر کنم خیلی هاتون دیده باشینش. ولی این فیلم فوق العاده رو به کسانی که تا حالا تماشا نکردن پیشنهاد می کنم حتما ببینن.

بی شک متوجه میشید انگلیس چه کشوریه و قدیما چه قدر ایران بی در و پیکر بوده که یه همچین بلایی به سر ما آوردن.

وقتی صحنه های دردناک این فیلم رو می دیدم که هم وطن هامون چه زجری می کشیدن واقعا قدر الآن رو

می دونم.

فیلم خیلی زیبا تموم میشه و یه جورایی دلم آدم هم خنک میشه. لطفا اگه قصد دیدنش رو دارید به دیالوگ ها توجه کنید مخصوصا دیالوگ انگلیسی های داستان.

خلاصه به نظرم هر ایرانی باید این فیلم رو ببینه.


پــ نــ:
می تونید از سایت های فیلیمو و نماوا قانونی و آنلاین این فیلم زیبا رو تماشا کنید.

 

  • ــ حسان ــ
  • ۰
  • ۰

در بازار

یادم میاد یه بار بعد از سالن فوتسال داشتم بر می گشتم خونه و باید از یه بازار شلوغ رد می شدم. من خیلی خسته بودم و واقعا پیاده تا خونه برگشتن برام سخت بود و برا همین یکم قدم هام بی دقت برداشته می شد.

همینطور که داشتم راه می رفتم حواسم نبود و خیلی آروم نوک کفشم خورد به پشت پای یه بنده خدا.

اونم یه جوری بر گشت نگاه کرد که من اصلا آب شدم. سریع نگاش کردم و گفتم: ببخشید آقا حواسم نبود.

برگشت گفت: خُب بیا برو، برو. اصلا همش مال خودت(منظورش مسیر رفت آمدِ بازار بود)

باز لبخند زدم و گفتم: ببخشید آقا من معذت می خوام.

اما تاثیر نداشت و دوباره گفت: برو دیگه برو برو ببینم میخوای چه کار کنی. همینطوری داشت ادامه می داد که من سرعتم رو بیش تر کردم و ازش رد شدم و رفتم.

چرا باید به خاطر این اتفاق کوچیک چنین برخوردی داشته باشه؟!

نمی خوام اون بنده خدا رو قضاوت کنم؛ چون شاید قبلش ناراحت شده باشه(که دلیل نمیشه البته!)، می خوام بگم احتمالا ما هم ازین برخورد ها داشتیم و چقدر این زود عصبانی شدن زشت و زنندس.
میگن: برای پخته شدن کافیست، هنگام "عصبانیت" از "کوره" در نرویم!
پــ نــ:
امیدوارم هیچ وقت رفتارمون برامون کم اهمیت نشه؛ چون دیگه با سایر مخلوقات احتمالا هیچ فرقی نخواهیم داشت.

 

  • ــ حسان ــ
  • ۰
  • ۰

و باز هم مولوی...

با که حریف بوده‌ای؟
بوسه ز که ربوده‌ای؟
زلفِ که را گشوده‌ای؟
حلقه‌به‌حلقه، موبه‌مو
حلقه‌به‌حلقه‌، موبه‌مو
حلقه‌به‌حلقه، موبه‌مو

مولوی
پــ نــ:
من حرفی ندارم :|

 

  • ــ حسان ــ
  • ۰
  • ۰

حسن 6ماه پیش یکی دیگه از خواب هاش رو برام تعریف کرد و گفت:

خواب دیدم که دانشجو شدم و امتحان تاریخ داریم. همه فکر می کردن استاد سوالات زیاد و سختی طرح کرده باشه. ولی وقتی برگه امتحان رو دیدیم تعجب کریم. آخه یک سوال بیش تر توی کاغذ نبود: مادر یعقوب لیث صفار به چه علت در تاریخ معروف است؟!

استاد خودش نیومده بود، مراقبی هم برای امتحان تعیین نکرده بودند و انگار تقلب آزاد بود. اما یه مشکل وجود داشت. اون هم این بود که هیچ کس اصلا نمی دونست مادر یعقوب لیث صفار کیه و چرا معروف شده!

بعد از اینکه از هم  سوال کردیم تا ببینیم کسی جواب رو میدونه یا نه، همه به این نتیجه رسیدیم که یه دلیلی بتراشیم و بنویسیم. در نتیجه هر کس چند صفحه پر کرد و برگه ها رو تحویل دادیم.

چند روز بعد که جواب امتحان ها آمده بود(!) رفتیم تا نمراتمون رو چک کنیم. جلو اسم همه نوشته شده بود: مردود!

شنیده بودیم استاد اونروز اومده دانشگاه، برای همین همگی بسیج شدیم و رفتیم سراغش. وقتی همه مارو دید گفت: چیه؟ کسی اعتراض داره؟

همه یه صدا گفتن: بله استاد ما اعتراض داریم!

استاد گفت: خوب جواب درست رو هیچ کس ننوشت!

گفتیم: استاد میشه بگید جواب چی بود؟ آخه تو هیچ کتابی پیدا نمیشد.

استاد گفت: بله درسته اصلا مادر یعقوب لیث صفار فرد خاصی نیست و چیزی دربارش تو هیچ کتابی نیومده! جواب سوال یه نمیدانم ساده بود که هیچ کس جرأت نکرد بنویسه!!

 

  • ــ حسان ــ
  • ۰
  • ۰

فک کنم مرداد پارسال بود که برا دیدن یه آبشار رفته بودیم شمال. موقع ناهار که شد مسوول گروه یه مهمون خونه با صفا پیدا کرد و رفتیم اونجا.

وقتی آشپز داشت کباب هارو میزد، برا هر سفره (که هفت هشت نفر توش نشسته بودیم) نوشابه و ماست و مخلفات آورد.

وقتی در حال تکاپو برای به دست اوردن نوشابه سیاه ها بودیم، یهو یکی از دوستام گفت: اَااااه دوغ ندارید؟! من نوشابه نمی خورم!!

گفتم: وا! مگه میشه نخوری الآن میخوای کباب رو با بیل و کلنگ هضم کنی!! اصلا دکترا میگم برا گوارش غذا خیلی خوبه. میشوره میبره!!

برگشت گفت: نه ممنون 12ساله نوشابه نخوردم! مشکل هضم هم ندارم با دوغ یا دلستر بیش تر حال می کنم.

یکم فکر کردم دیدم نه! حرف خوبی زد، خیلیم باکلاس بود. بعد یه نگاه به دور و بریام کردم، آب دهنمو قورت دادم و گفتم: آهــا! باشه اصلا منم نمیخورم. بعد پا شدم رفتم نوشابمو پس دادم دو تا دوغ مشت برا خودم و دوستم اوردم و کلی هم کیف کردیم.

از اون روزبه بعد من دیگه نوشابه نخوردم. خیلی مدت زیادی نیست که ترک کردم. گذاشتم ده، دوازده سال بشه بعد هر جا میرم بگم: آره من 12ساله نوشابه نخوردم! از الآن تو فکرشم :دی

حالا کاری با این ندارم که پپسی وکوکاکولا چی به خورد ما میدن.

پــ نــ:
بعد از من دو سه تا دیگه از دوستام هم رفتن تو ترک.
شما هم اگه میخورید بزارید کنار خیلی ضرر داره.

 

  • ــ حسان ــ
  • ۰
  • ۰

کالسکه بدون اسب!

میگن اولین بار وقتی ایده ساخت ماشین به ذهن مخترعش رسید اینطوری بود که می گفت: می خوام یه کالسکه بدون اسب بسازم!! همه مسخرش کردن و گفتن: برو بابا مگه میشه همچین کاری کرد.

خلاصه این بنده خدا مثل همه مخترع ها چند سال تلاش کرد (احتمالا تو پارکینگشون!) و تلاش کرد و تلاش کرد تا بالاخره کالسکه بدون اسب رو با سیستم جالبش ساخت. بعدش به مردم نشونش داد و اون ها هم استقبال کردن و باز هم ثابت کرد که انسان چه نبوغی داره.

نتیجه تصویری برای ماشین های اولیه

حالا اینجا برای من چند تا سوال وجود!:

چرا باید این ایده مسخره به ذهنش می رسید؟!

چرا باید ایدش عملی میشد؟؟

چرا ماشین رو این شکلی درست کرد؟

چی میریزن تو ماشین که آدم وقتی میشینه توش حالش بد میشه و سرش گیج میره؟ (مخصوصا وقتی داری یه چیزی میخونی)

چرا اینقدر صندلی های ماشین بد درست شده که آدم نمیتونه 5 دیقه راحت بگیره بخوابه؟

واقعا چرا ماشین درست شد؟ چــــــرا؟؟؟

خیلی دوست دارم بدونم اگه ماشین اختراع نمیشد چی جای این آهن پاره های -بی خاصیت- رو می گرفت؟ باتوجه به نبوغی که از انسان سراغ دارم حدس میزنم چیز بهتری از این تحفه (!) میشد.

البته شاید چون من فقط ماشین های ایرانی رو سوار شدم خیلی از ماشین بدم میاد!
پــ نــ:
میدونم ماشین خیلی به درد بخوره ولی مشکلم اینه که چرا اینجوریه آخه؟!

 

  • ــ حسان ــ
  • ۰
  • ۰

دکتر حافظ

چند وقت پیش، پیش یه بزرگی بودم که یهو شروع کرد یه شعر از حافظ خوند (که الان یادم نمیاد چی بود! ) بعد برام تفسیرش کرد و گفت این شعر به کدوم یکی از آیات قرآن اشاره میکنه.

می دونستم شعر های حافظ خیلی قوی و مفهومی هستن ولی فکر نمی کردم انقدر خوب باشن.

همون جا بود که نظری به فکر رسید و پیش خودم گفتم بزا با این بنده خدا درمیون بزارم ببینم چی میگه. گفتم:

"فکر کنم اگه خدا میخواست قرآن رو به فارسی نازل کنه، یه چیزی میشد در حد شعر های حافظ"

دیدم اون استاد هم تایید کرد و گفت آره. چون میدونید که آیات قرآن از لحاظ ادبیاتی واقعا معجزه هستن.

خلاصه اون جا بود که به معنای واقعی معنای "حافظ" رو فهمیدم و علاقه مند شدم تفسیر شعرهاش رو بخونم.

شاعر می فرماید:

نسخه ای از غزلت درد مرا درمان کرد

آفرین بر قلمت؛ حضرت دکتر... حافظ!!
پــ نــ:
البته فکر نکنم همه شعر های حافظ توی یه سطح باشن

 

  • ــ حسان ــ
  • ۰
  • ۰

چندوقت پیش یه رمان که خوندم (که چاپ نشد هنوز) و واقعا از داستان و مفهومش لذت بردم.
به تازگی متوجه شدم نویسندش داره رمانشو قسمت قسمت میکنه و توی کانالش میزاره.
به جرئت میتونم بگم میتونه زندگی خواننده رو عوض کنه به شرطی که مفاهیم داستان رو متوجه بشید.
داستان توی ژانر مهیج و جوان نوشته شده که قطعا میتونه جذبتون بکنه.
اسم این رمان که فعلا چاپ نشده (!) "زندگی نامرئی"ه که از دو راه میتونید بخونیدش:
1. کانال باغ ملکوت که هرشب یک قسمتش رو میزاره.
2. وبلاگ تماشای آفتاب که با کمی تاخیر همه قسمت هاش رو منتشر میکنه.
کاملا هم مجانیه :/

امیدوارم این داستان رو دنبالش کنید.
پــ نــ:
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنــکــه آورد مــرا بـــاز بـــرد در وطـنــم

 

  • ــ حسان ــ
  • ۰
  • ۰

چند ماه پیش حسن برام یکی از خواب هاش رو تعریف کرد و گفت:
خواب دیدم نقاش درباری شدم که پادشاهش یک "چشم" و یک "پا" نداره! و به تازگی به تمام نقاش های دربار دستور داده بود که یک نقاشی زیبا از شاه کشیده بشه.
همه نقاش ها -از جمله من- مشغول کشیدن نقاشی شاه شدیم. ولی همه نتایج یکسان بود و هیچ کس جرئت نکرد نقاشیش رو نشون پادشاه بده.
آخه کی میتونست از یک آدمی که یک چشم و یک پا نداره تصویری زیبا بکشه؟!
چند روز طول کشید تا بالاخره یک از نقاش -که توی قصر کار نمی کرد- شجاعت به خرج داد و نقاشی خودش رو به پادشاه نشون داد.
نقاشی اون فرد فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. نقاش شاه رو در حالتی نقاشی کرد که یک آهو رو هدف گرفته بود؛ نشونه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده!!
پــ نــ:
گاهی باید نقاط قوت رو دید.

 

  • ــ حسان ــ